چند پآرتی جونگ کوک[تصمیم درستی گرفتی!...]
پارت:۲
چند ساعتی گذشت
جمعیت مهمونا داشت کمتر میشد از زمان جا مونده بود
که با صدای پسر به خودش اومد که میگفت...
جونگ کوک:به چی خیره شدی؟مراسم تموم شد
_عا...حواسم نبود
جونگ کوک:چند دقیقه دیگه میریم عمارتم میتونی بری تو ماشین
_باشه...جونگکوک..
جونگ کوک:چیه؟
_بیخیال فراموشش کن
جونگ کوک اوکی
قدم های کوتاه اما سریع به سمت ماشین برداشت
روس صندلی نشست و منتظر موند،بت اطراف نگاهی انداخت خیلی خلوت تر از چند ساعت پیش شده بود
غرق نگاه به اطرافش بود که صدایی شنید
جونگ کوک:خب،بریم بیبی؟
_بیبی؟
جونگ کوک:تعجب کردی؟
_خب..اره فکر نمیکردم اینطوری صدام کنی
جونگ کوک:از این به بعد عادت میکنی
با حرف جونگ کوک لبخندی زد
مثل اینکه خوشحال شده بود اما یهو در به صدا در اومد
فهمید کسی تو ماشین نبوده و صحبتش با جونگ کوک یه توهم بوده!
_عا...اومدی
جونگ کوک:اره
_اوهوم
جونگکوک:تو چرا انقدر خونسردی؟برات مهم نیست با یه غریبه که نمیشناسیش ازدواج کردی؟
_غریبه؟پس این حسیه که تو نسبت به من داری
جونگکوک:باید حس دیگه ای داشته باشم؟
_ن..نه
جونگکوک:خیلی ضایه ای!
_منظورت چیه؟
جونگ کوک:هیچی..راستی بزار قانون های عمارتم رو بگم هرچند فکر کنم خودت بدونی قراره چی بگم
_میشنوم بگو
جونگ کوک:بدون اجازه جایی نمیری،لباس باز نمیپوشی مگه اینکه پیش من باشی، تو کارای من دخالت نمیکنی،خوب رفتار میکنی،عاشق نمیشی
_باشه
جونگ کوک:خوبه...
بعد صحبت کوتاهشون به اون عمارت بزرگ رسیدن
چشمای دختر از تعجب و ذوق برق زد
حق داشت،هرکسی با دیدن یه عمارت که با قصر فرقی نداشت
یا اون همه بادیگارد و خدمتکار
حیرت زده میشد
دنبال جونگ کوک به طبقه بالای عمارت رفت
که.....
ادامه دارد....
چند ساعتی گذشت
جمعیت مهمونا داشت کمتر میشد از زمان جا مونده بود
که با صدای پسر به خودش اومد که میگفت...
جونگ کوک:به چی خیره شدی؟مراسم تموم شد
_عا...حواسم نبود
جونگ کوک:چند دقیقه دیگه میریم عمارتم میتونی بری تو ماشین
_باشه...جونگکوک..
جونگ کوک:چیه؟
_بیخیال فراموشش کن
جونگ کوک اوکی
قدم های کوتاه اما سریع به سمت ماشین برداشت
روس صندلی نشست و منتظر موند،بت اطراف نگاهی انداخت خیلی خلوت تر از چند ساعت پیش شده بود
غرق نگاه به اطرافش بود که صدایی شنید
جونگ کوک:خب،بریم بیبی؟
_بیبی؟
جونگ کوک:تعجب کردی؟
_خب..اره فکر نمیکردم اینطوری صدام کنی
جونگ کوک:از این به بعد عادت میکنی
با حرف جونگ کوک لبخندی زد
مثل اینکه خوشحال شده بود اما یهو در به صدا در اومد
فهمید کسی تو ماشین نبوده و صحبتش با جونگ کوک یه توهم بوده!
_عا...اومدی
جونگ کوک:اره
_اوهوم
جونگکوک:تو چرا انقدر خونسردی؟برات مهم نیست با یه غریبه که نمیشناسیش ازدواج کردی؟
_غریبه؟پس این حسیه که تو نسبت به من داری
جونگکوک:باید حس دیگه ای داشته باشم؟
_ن..نه
جونگکوک:خیلی ضایه ای!
_منظورت چیه؟
جونگ کوک:هیچی..راستی بزار قانون های عمارتم رو بگم هرچند فکر کنم خودت بدونی قراره چی بگم
_میشنوم بگو
جونگ کوک:بدون اجازه جایی نمیری،لباس باز نمیپوشی مگه اینکه پیش من باشی، تو کارای من دخالت نمیکنی،خوب رفتار میکنی،عاشق نمیشی
_باشه
جونگ کوک:خوبه...
بعد صحبت کوتاهشون به اون عمارت بزرگ رسیدن
چشمای دختر از تعجب و ذوق برق زد
حق داشت،هرکسی با دیدن یه عمارت که با قصر فرقی نداشت
یا اون همه بادیگارد و خدمتکار
حیرت زده میشد
دنبال جونگ کوک به طبقه بالای عمارت رفت
که.....
ادامه دارد....
۱.۱k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.